" آتیش آتیش اسم اونه .."

ساخت وبلاگ

یه سری چیزا هست بعد بیس سال نوشتن هنوز دارم درکش می کنم.هنوز متعجبم میکنه و هنوز بلد نیستم‌ اسمی براش بذارم.اما زندگی همینه دیگه.کشف کردن .بلد شدن.بعد از این همه سال نوشتن به عنوان عمیق ترین و تاثیر گذار ترین و بزرگ ترین نویسنده ی بلاگفا ، امروز .امروز،که نه‌ دقیق از پنش شنبه به این نتیجه رسیدم‌ بعضی چیزا رو نمیتونم بنویسم.همیشه موقع تایپ متکا رو می ذارم پشتم و چشامو میدوزم به این صفحه ی سفید و بدون نگاه به کیبورد فقط تایپ میکنم.یه خط مستقیم از مغز به دست‌ .خودم و رها می کنم بین انگشتام که برن.از شرق به غرب.از شمال تا جنوب.پرواز میکنم رو اقیانوس های خیال و واقعیت.بدون محدودیت و ترس .رها از هر مکان و زمان.اما بلد شدم که نه‌ بعضی وقتا نمیشه.جنس اون خوشی اون تجربه.اونقد بزرگه که از قد منم بلند تره حتی.همیشه غم از قدم بلند تر بود و این بار اون حس ناب نارنجی که گرفتمش و لمسش کردم.
فقط این که میخوام برای خودم که بمونه اینجا ثبت می کنم این چند خطتو. زندگی من به قبل و بعد پنج شنبه ای که گذشت تقسیم‌ شد .ششم مهر ماه هزار و چهار صد و دو.آقا عجب مهر مشتی ای شد.یعنی خدا تمومش نکنه.تریلی حال خوب و ستاره های چشمک زن مشرقیه که می ذیزه رو سر و صورت این دقایق.بعضی حسا.بعضی عمل ها.بعضی اتفاق های شگفت انگیز رو که خیلی ها در جهان از ابتدای خلقت تجربش کردن و من فقط میخوندم.لپ تاپ و می ذاشتم جلوم و پاهام و می نداختم رو پام و آلو شابلون می خوردم و می خوندم.می گفتم پسر علامه ی دهرم.باید بیام برا ملت کلاس بزارم.برم بالا منبر برا راست کردن کجیای عوام الناس.اما بازم بلد شدم.حاجی من به عنوانن یه انسان در جستجوی زندگی فقط در حال بلد شدنم.حتی تو این سن.هی دارم یاد میگیرم.بلد شدم که از تئوری تا عمل کلی فاصله س. اینکه غره نشی به خودت شرط برنده شدنه.
چقدر خوبه باهات دارم‌ یاد می گیرم.اینکه باهم از صفر خودمون و برسونیم‌ به یک و‌ از ذوق رسیدن به این یک پرواز کنیم و‌ من با دنیا عوض نمی کنم.اینکه باهم بریم جلو قشنگه.تو همممه چیز و مخصوصا اون چیز.اسم اون چیزو می ذارم حس ناب زندگی.
همیشه فکر می کردم یه روزی تو این پنج شنبه نابی برسه چطوری میگذره با تو.دو دو تا چار تا میکردم و با خط کش و مختصات تصویر سازی می کردم.اما وقتی خودم و‌ تو رو وسط این اقیانوس نارنجی دیدم.معنای سپردن و فهمیدم.معنای رهایی.معنای روی ابر ها رو با سلول هام‌ لمس کردم دیدم دنیا عحب جای شگفت انگیزیه.چقدر کیف میده زندگی با تو.چقدر کیف میده لمس کردن حس ناب زندگی رو.من از شیش مهر هزار و چهار صد و دو.بزرگ تر شدم.قدم تا نزدیکی ابرا رسیده.خونه ی خدا رو بالای ابرا میتونم ببینم و دیکه از ارتفاع نمیترسم.از هیچ چیز نمیترسم.جنگجو تر شدم و در عین حال حساس تر.حساس به مراقبت.از هم.به اینکه حالا که سوار ماشین شدیم و کمربندارو بستیم و درارو قفل کردیم و‌ سرت رو شونمه و دستت هم طبیعتا رو دستام بعضی چیزا خود به خود حلن.اینکه دیگه نباید ازین ماشین پیاده شد.چون مساوی با مرگه.فقط باید تا انتهای مسیر که هزار و بیست پنج مایل اونورتره سرت رو شونم باشه و دلم قرص که جاده طولانیه و دست انداز ها زیاد و پیچ های تند هنوز در انتظار.منم قول میدم خیلی زود شیشه های ماشین و دودی کنم.

+  شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲    جا مانده   | 

چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 54 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1402 ساعت: 1:44