ای ستاره ی شبای مشرقی

ساخت وبلاگ

آخر شبی که تو هوای دبش اول پاییزی که بوی نویی و خنکی و دفترچه چهل برگ میده پیاده به سمت خونه میومدم تو کوچه های خلوتی که بوی شام شبونه همسایه ها پیچیده بود و‌ صدای خوردن قاشق به ظرفا نشون از زندگی میداد زیر لب می خوندم باورم کن که فقط باور تو میتونه قفل قفس رو بشکونه.فک کن فلان ساله پیش نیلوفر لاری پور این شعر و داده عقیلی و اونم خوندتش.تو روزگاری که شبیه الان نبوده و شاعر به خیال دیگری شعری گفته و خواننده به خیال دیگری خونده هزار سال بعدش جوون عاشقی تو کوچه های تهران بعد یه روز شگفت انگیر اون و میخونده و با هر بیتش دوباره عاشق میشده.مهر و دوس دارم و بر خلاف عوام که نگران درس و مشقن و صبح زود بیدار شدن براشون عذابه و دین و‌ زندگی فرداش و حفظ کردن مکافات.جوون عاشق قصه ی ما عاشق تک تک روزاشه.اولین روزش که تولد حضرت مادره.حاج خانوم معروف قصه ی ما تا تو دومین روزش که دیدار شگفت انگیز سران قوای قلب من بود.منی که سوم‌ شخص مفرد بودم و به عنوان واسطه نشسته بودم یه گوشه و دور سرم قلب نارنجی میترکید از دل و قلوه دادن عشقای زندگیم.روزای نارنجی شروع شدن تو فصل نارنجی.ثانیه هاش و رنگ نارنجی میزنیم و میریم جلو که حریف نمیبینم این زندگیو.

+  دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲    جا مانده   | 

چرا هیشکی بر نمی گرده؟...
ما را در سایت چرا هیشکی بر نمی گرده؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jamaandeh بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1402 ساعت: 1:44